من دیشب با خدا دعوایم شد؛ با هم قهر کردیم …
فکر کردم دیگر مرا دوست ندارد.
رفتم گوشه ای نشستم.
چند قطره اشک ریختم و خوابم برد.
صبح که بیدار شدم، مادرم گفت:
" نمیدانی از دیشب تا صبح چه بارانی می آمد."…
ڪـﮧ بر سر غمگیـטּ ڪرבنت شرط بستـﮧ انـב
غمگینی؟ احساسِ گناه میکنی؟ انتظارِ مجازات داری؟ کم حوصلهای؟ احساس میکنی هر روز که میگذرد جذابیتـت را بیشتر از دست میدهی؟ قدرت تصمیمگیریـت را از دست دادهای؟ ... بله من افسردهام. تمام ِ تستها همین را میگویند...
سلامتی اونایی که؛
دخترک گل فروش داستان من زیباست... مهربان است و دوست داشتنی... ساده و صمیمی و صبور ، و هیچ وقت هم
نمی گوید گل ... گل ! فقط یکبار گفت : گل م ، چشمهای دلم زده می شود از تکرار لحظه های تلخ و شیرین ِ روزهای
پوشالی...!