چه رسم تلخی ست
تو بی خبر از من
و
تمام من درگیر تو
در مردها حسی هست که اسمشو میذارن غیرت…
و به همون حس در خانم ها میگن حسادت…
اما
من به هردوشون میگم عشق!
چون تا عاشق نباشینه غیرتی میشی نه حسود…!!!
این" جانمی" که میگویی جانم را میگیرد!
نزن این حرف ها را، دل من جنبه ندارد....
موقعی که نیستی دمار از روزگارم در می آورد!
دورت کرده ام بی آن که بخواهی
بی آنکه بخواهم
گاه ادامه زیستن
از دوری ادامه می یابد.
بی ان که بدانی برای بودنت
بی آن که بخواهی برای آسوده رفتنت
دورت کرده ام ....
که هیچگاه از آن من نخواهد شد
شانه هایی را تکیه گاه ام قرار دادی
که قبل تر تکیه گاه کسی بود
دلی را به من دادی
که جایی در آن نبود برای من .
مثل روزهای اول حس کردن غربت
کنار پنجره می شینم و رو به خیابان اسپرسوی تلخ و با تلخی هوای سرد و دیازپام قورت میدهم
کاکتوس کوچکم گریه میکند ٬ آنقدر که اشکهایش مانند تیغی بالای سرش خشک شده ...
چشمهای خیره به حلقه دود و ذهنم کنار آفتاب مشرق
از تنهایی تَرک برمیدارم
گریه نمیکنم
حتی وقتی به آلبوم عکس زل میزنم
فقط تَرک برمیدارم
دستانم مانند شاخه ی خشک شده ی درختی به دو سمت آویزان شده اند..
تَرک های خُشک
خُشک تَرک ها
اشکهای خُشک شده
خُشک شده ی اشکها
شبهای تکراری
تکراری شبها
دل تنگی
تنگی دل
رها شدن
شدن رها
تموم شدم
شدم تموم
دیوونه شُدم
شٌدم دیوونه
!
این بار مینویسمت...
و تو را...
میان اصطکاک کاغذ و مداد...
گیر خواهم انداخت...
شاید اینگونه بشود تو را
تجربه کنم...