متروک شهر دلت شده ام می دانم
همچو سنگی که بزیر پایت خرد ساختی و رفتی
بعد شکستنت .... مرا نیم نگاهی نکردی و رفتی
چندیست که مرا نمی خواهی و این را از چشمان تو من می خوانم
باشد من اصراری به ماندن ندارم
کوچ میکنم از دریای دلت و زورق خود را در تنهایی خود میرانم
تو به خوشبختی خواهی رسید و سعادت بعد رفتنم .... من این را می دانم