امشبـ تمـام حوصلـه ام را
در یکـ کلام کـوچکـ
از تـو
خلاصه کـردم
ای کـاش می شـد
یکـ بـار بگویـم ” دوستـتـ دارم ”
ای کـاش فقطـ
تنهـا همیـن یکـ بـار
تکـرار می شـد
شهردر آرامشی
عجیب فرو رفته
ماشین ها در حرکتند اما
سواره ها هر کدام در اندیشه ی
آرزویی
شاید آرزوهایشان آنقدرها هم بزرگ نباشد
شاید رسیدن به همه ی آنها
برایشان مقدور نباشد
شاید و شایدهای بسیار دیگری که ذهنشان را قلقلک میدهد
می
دانی
لحظه های من هم خلاصه میشود در چشمانشان
که هر ورق از صفحه ی زندگی
را
با یک رنگ نقاشی می کنند
می دانم که نمی دانند خالق آن رنگ ها
خود در
اندیشه ی دیگری ست
که اگر می دانستند
زندگی شان را هیچگاه به دست ِ رنگ های
او نمی سپردند
سیاه باشد یا سپید کافیست
زودتر می شود درون آدم ها را ورق
زد
بهتر می شود شناخت
راحت تر می شود *مرگ* را
بوسید
دلم لـک زده برای لبخندهای شیرینت...
برای نگاه های عاشقانه ات..برای شیطنت
هایت
برای همه چیز..
حتی برای سادگیِ خودم...
شاید حتی برای دروغ
هایت...
دلتنگم..دلتنـگ..دلتنگ همه چیـز
حتی بدی هایت
اما دلتنگ
تو...نه
تو برایـم مرده ای..فقط کمی دلتنگم برای گذشته...همین
حـــــــــــوا که بغض کند
حتی خـــــــــــدا هم
اگر اجازه برداشتن سیب را بدهـــــد
چیزی به جز اغــــــــــــــــــوش ادم ارامش نمی کند
در صدا کردنِ نام ِ تو
یک «کجایی؟!» پنهان است
یک «کاش می بودی»
یک «کاش باشی»
یک «کاش نمی رفتی»
...من نام ِ تو را
حذف به قرینه ی ِ این همه دلتنگی و پرسش
صدا میزنم...